روزهای اول در خانه
پسر کوچولوی من تازه وارد جمع خونواده کوچک و مهربون ما شده و عشق بین من و مجیدم را صدچندان کرده. این روزها وقتی مامانی میخواد قنداقت کنه اصلا نمی زاری و با گریه و اونقه اونقه کردن که الاهی فدای اون صدای قشنگت بشه مامان .اصلا اجازه نمی دی که مامانی پاهای نازتو توی قنداق ببنده به خاطر اینکه بتونیم قنداقت کنیم من با بخیه های شکمم روت خم می شم و تو شروع به شیر خوردن می کنی و طفلی خاله سارا و مامانی و باباجون همزمان با هم سر گرمت می کنن تا بلاخره موفق به بستن قنداق می شن و تو ساکت و آروم شیرتو می خوری و می خوابی . من که نمی تونستم این وضعیت را تحمل کنم و طاقت دیدن یک دونه اشکت و ندارم .از هفت روزگیت دیگه به مامانی گفتم قنداقت نکنه و باباجون ...